شعر در زمینه آسیب های اجتماعی

ساخت وبلاگ

شعر در زمینه آسیب های اجتماعی

مادر به من بگو

بابای من کجاست؟

 او هیچ وقت دخترک خرد خویش را

تنها نمی گذاشت.

یادم نرفته است آن روزهای تلخ

صاحب سرا که زندگی مان به کوچه ریخت

پولی نداشت بابا، اما حیا که داشت.

بغضی به حد طعنۀ آن بی حیا که داشت.

مادر تو را خدا

بابا مگر چه خواست؟

وقتی که کارگر سادۀ یک کارخانه بود.

دنبال نان روز و شب خانواده بود.

دست رکود کارگه بافت را ببست.

آن روز تار و پود حیات پدر گسست.

بیکار گشت و در گذر باد غم نشست.

دنبال کار گشت.

چندی به دوره گردی کوچه به کوچه گشت.

بیماری اش گرفت گریبان زار گشت.

اسباب خانه بهر خرید غذا فروخت.

مادر به یاد داری آن سال عید را؟

 شمع وجود بابا پر سوز و اشک بود.

در هفت سین سفرۀ ما سکه ای نبود.

 گویا امید هم

در بهت بی مروتی دهر می گداخت.

 اما هزار شکر

دست نوازش پدرم بود بر سرم.

پاییز آن بهار

بابا به جای کار

شد ناگزیر عامل سوداگران مرگ

پیچید در فضای سرش گند اسکناس

پاشید یک رفاه کذایی به کوی ما

چندی به بخت و مکنت پردرد ساختیم

ماشین خرید بابا یک خانه ساختیم

این روزگار بیش نپایید جملگی

یک عمر باختیم

معتاد شد پدر همه را دود کرد و رفت.

جنگ و جدل زخانۀ ما شعله برکشید

این سایه های شوم

 شد بستر جدایی و ویرانی همه

مادر زدادگاه طلاقش گرفت و رفت.

 ماندیم ما فسرده چراغی و دخمه ای

بابا به دست خویش گرفتار گشته بود.

چون مرغ در قفس

زندانی زمانه و مقهور جامعه

قربانی نبودن یک جاده، یک امید

بی سرپرست گشتیم من با برادرم

همسایگان به ما

دادند صدقه کهنه لباسی و لقمه ای

این وضع نیز بیش نپایید،آب شد

در پای قرض های پدرخانه، زندگی

مادر بیا ببین

 این حال و روز و نالۀ فرزند بی کَسَت

آه ای برادرم

دستم بگیر زمزمۀ گریه ام بَسَت

بردند پرورشکده ما را چه چاره بود

دل پر شراره بود

چندی گذشت و هیچ خبر از کسی نبود.

ما هم در انتظار بهاری امیدوار

مادر تو آمدی

ما را گرفتی از قفس تنگ بی کسی

در آن هوای سرد، گفتم پدر کجاست؟

چندی فسانه گفتی و من باورم نشد

تا اینکه عاقبت

فهمیدم او به گوشۀ زندان فسرده است

ویروس ایدز رونق بابا سترده است

او جرعه جرعه مرگ خودش نوش می کند

دیدی چگونه شیشۀ عمرش شکسته شد؟

 گفتند حق اوست

بابای تو به حبس هم آدم نگشته بود

او پشت میله ها تزریق می نمود.

ویروس بی دلیل کسی را نمی کشد

این بود سرنوشت پدر، برگی از خزان

حالابه من بگو

 این ناز کودکانۀ خود را کجا برم؟

بوی پدر ز روی که جویم بگو بگو؟

در بازی زمانه نگر نقش غصه را

این غصه ای که سوژۀ هر قصه گشته است

 اشک شقایقیست

ترکیب قایقیست

 بر آن سوار گشته و سرگشته می روند

با نا خدای بی جهتی سوی نا کجا

این بحر بی کران

 تا ساحل امید

 راهی دراز می طلبد فکرتی فراز

اندیشۀ تألم طوفان سهمناک

زنگ خطر به روح مسافر فکنده است

این راه پر ملال، وین موج بی قرار

طرحی برای پای شکستن کشیده است

ای مادر عزیز

بابا غریق حادثه من هم میان آب

دست کمک به سوی خسان کرده ام دراز

فریادرس تویی

با دست پر عطوفت خود دست من بگیر

تنهایمان مخواه

عطر محبّت تو دم زندگانی است

گل های باغ عمر خودت را نگاه دار

 با دست تو کویر دلم سبز می شود

تو آب چشمه ای

 من تشنه ای به راه

ای مادر خیالی من می پرستمت

مادر مرا کجاست

دانم که پرورش شدۀ پرورشگهم

مست توهّمات

در حسرت شناختن والدین خود

روز و شبم یکسیت

این داستان خویش

 در گوش سرپرست تکرار می کنم

شاید فسانه ای که ساخته ام باورش شود

این یک خیال بود، یا واقعیت است؟

فرقی نمی کند

تنهائیم همیشه برایم حقیقت است.


ارسال مطلب برای صدای معلم

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

صدای معلم | کل مطالب...
ما را در سایت صدای معلم | کل مطالب دنبال می کنید

برچسب : اجتماعی, نویسنده : sedayemoallem بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت: 4:25